زینب سادات مامان زینب سادات مامان ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

زندگی من،زینب سادات

امـــروز منــ !!!

سلام به همگی میخوام امروز اینجا خودم رو یه خرده خالی کرده از بس خسته شدیم امروز از بچگی از انتظار  بدم میومد مخصوصا اینکه تو اون لحظات گهربار انتظار فقط با سوئیچ ماشین بازی کنی و با موبایلت ور بریو هی صفحشو ثانیه به ثانیه نگاه کنی. امروز رفتیم به دو جای بسیار بسیار خوب که احتمالا اکثر آدما گذرشون به اونجاها میفته. مکان اول:کلانتریه...  رفتم میگم آقای فلانی سلام و خسته نباشید من واسه تهیه یه گزارش اومدم خدمتتون میگه ببخشید من الان باید برم یه جلسه ای که فقط یه ربع طول میکشه میگم بفرماییدمن منتظرتون میمونم. نگو منظور ایشون از یه ربع ، دو ساعت و ربع بوده... ای خدا چی میشد اونایی رو که مردم همیشه کارشون گیر اوناست رو میفرستادی یه بار د...
28 مرداد 1391

اولین رمضان بی تو...

سلام بابا جون. میخوام یه خاطره رو برات یادآوری کنم.سالشو یادم نیست دوم راهنمایی بودم و ماه رمضون بود. اومدم خونه گفتم بابای یکی از بچه ها قراره فردا شب مدرسه افطاری بدن فرداش که رفتم مدرسه مدیر صدام زد بهم گفت به بابات بگو واسه آخرهفته برنامه جوره.وقتی اومدم خونه بهت گفتم. تو خونه بود که فهمیدم برنامه آخر هفته مراسم افطاریه تو مدرسه که بانی اون بابای منه. همون سال بود که تازه فهمیدم بابام کیه.... همون سالای راهنمایی بود هر وقت میرفتم مسابقه یا امتحان داشتم میگفتم :بابا میگن پدر واسه بچش هر چی دعا کنه مستجاب میشه میگفتم واسم دعا کن اول بشم.اصلا انگار نه انگار میگفتی ایشالله خوب میشی یه بار نگفتی ایشالله اول بشی...ولی من هر بار اول میش...
20 مرداد 1391

خسته ام

از هیاهوی واژه ها خسته ام... من سکوتم را از اوراق سپید آموخته ام. آیا سکوت روشن ترین واژه ها نیست؟
16 مرداد 1391

27 سال...

15 مرداد ماه 1364. من هیچی از تو  و اون دوران نمیدونم من یه نسل سومی هستم یعنی چیزی حدود سی سال از تو دورم. سی سالی که افکار مردم اون زمان با الان به اندازه سه هزار سال متفاوت است. . . . . . همه این ها حرف های نگفته ای است که روی دلم است.حرف هایی که شاید تنها در خلوت خود با خودم زمزمه کنم.با خودم و خدام. میگن تو یه همچین تاریخی تو دیگه اینجا نبودی ولی برای من که تو رو ندیدم این روز رو , روز تولد تو میدونم. دایی جون ورودت به 28 امین بهار برزخیت مبارک.راستی دقیقا دو ماه پیش یه مهمون ناخونده هم داشتی                                  که اومد پیشت هوای بابا ی ما  رو هم داشته باش. ...
15 مرداد 1391

استاد...

دانشجویی به استادش گفت: استاد اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم ان را عبادت نمی کنم. استاد به انتهای کلاس رفت و به ان دانشجو گفت : ایا مرا می بینی؟ دانشجو پاسخ داد : نه استاد ! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم. استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت : تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید ! ...
11 مرداد 1391

مینویسم...

میگویند بنویس... از چه بنویسم از روزگاری که هر چه توانست بر سر آدم هایش آورد و آنها دم برنیاوردند... از مردمانی که هر چه توانستند پشت سر یکدیگر گفتند و گفتند.حتی در مورد دختر بچه 15 ساله... در مورد دختری که نمیدانم و نمیدانیم برای چه از ما و از اینجا خسته بود ... خسته بود از همه چیز که تنها راه  نجات خود را در کشتن نفس خود می دید... رویا جان نمیدانم چه کردی با خودت با زندگیت و با آیندت...اما میدانم تو همه این حرف ها را برای خود به جان  خریدی اما به خانواده ات فکر کرده بودی؟؟!! به مینای من چطور؟؟!!به برادر کوچکترت...به مادر و پدری که  نمیدانند غصه دار نبودن تو باشند یا غصه دار حرف هایی که به دنبال توست... من تو رو سرزنش نمیکنم چون نمید...
4 مرداد 1391
1